وارونه

محمود يکتا
nimas@optusnet.com.au

"وارونه"


محمود يکتا

ستوني از خاکستر در زيرسيگاري ريخت. غزل به صداي انفجارهاي خفيف کاغذ سيگار روشن گوش کرد. مثل هميشه روي انفجار سوم خاکستر را تکاند. سيگار را که پک زد، لکه ي سرخ سر سيگار صورتش را روشن کرد. گوگرد سر کبريت به جعبه خورد و آتش گرفت. غزل روي صندلي ايوان نشست و ليوان چاي را روي ميز کوچک گذاشت و سيگاري به لب نهاد. نوري ناچيز ايوان را روشن کرده بود. غزل ليوان چاي را به لب برد و به کش آمدن انعکاس انگشتان پايش در ته آن نگاه کرد. داخل اتاق، پتو را روي بدن دخترش راحله مرتب کرد. در دستشوئي آب گرم را با نوک انگشتان اشاره و مياني امتحان کرد، آب سرد و گرم را در مشت مخلوط کرد و دور دهان راحله را در بخار توي آينه شست. دو ريسمان نازک بخار از بشقابهاي برنج روي ميز ناهارخوري مه هوا بلند شد. نور شمعي مثل يک ماهي کوچک روي صورت راحله جست زد. غرّ ش اوج گرفتن هواپيمائي در نزديکي، سکوت شام مادرو دختر را خط انداخت.

باد پائيزي، برگ درختي با رگهاي شکسته و بيخون را بر زمين انداخت. غزل تپانچه را به درون سطل آشغال انداخت. در تاريکي، نوشته ي "کار درست را انجام دهيد" به زحمت ديده مي شد. سطح ترک خورده ي زمين از ضربه ي قطرات درشت وتنک باران خيس بود. جويبارهاي کوچک خون ترکهاي آسفالت را پر کرد. غروب جايش را يه شب مي داد. در پسزمينه لبه ي باراني غزل که از صحنه مي گريخت مثل بالهاي پرنده اي سياه پر زد و دور شد. کمي بالاترلبهاي مرد دوم تکاني غيرارادي و خفيف خورد، از پي آخرين فرمان مغزي متلاشي شده:
-اينجا ...را...دوس داري؟
و از تکان باز ايستاد. قطره اي باران روي دست غزل افتاد. ماشه ي تپانچه اي که لوله اش را در دهان مرد دوم چپانده بود چکاند. غزل و مرد دوم در خيابان روبروي هم ايستادند. لوله ي تپانچه ي غزل از ميان دو رديف دندادهاي زرد مرد دوم گذشت و دهانش را پر کرد. رنگ مرد دوم از حالت عاديش هم سفيد تر بود. مرد دوم سيگارش را گيراند و با لبخندي معصوم پرسيد:
- خب...کجائي هستي؟


غزل کبريت هنوز شعله ور را پرت کرد و از جيب بارانيش تپانچه اي بيرون کشيد. گوگرد سر کبريت به قوطي خورد و آتش گرفت. غزل در امتداد ديوار بلند آجري کارخانه اي به سمت ته خيابان رفت. دامن بارانيش در نرمه بادي که از سوي مخالف مي وزيد بال زد. سيگاري روشن در دست داشت و پک که زد يک هوا دود لرزان دنبالش راه افتاد. از آنسوي خيابان مرد دوم پيدايش شد. غزل را که ديد عرض خيابان را طي کرد و به او نزديک شد. غزل سيگار نيم کشيده را روي زمين انداخت. مرد دوم نزديکتر که شد، غزل سيگاري خاموش بين لبهايش ديد. مرد دوم با لبخندي ابلهانه پرسيد:
- ببخشيد...فندک داريد؟
لشکر پراکنده ي آخرين اشعه ي خورشيد پيکرهاي خونينشان را به کنگره هاي بام کارخانه ماليد. برگي سنگين از قطره هاي پراکنده ي باران، از شاخه جدا شد و سقوط آزادش را بطرف خاکستري خيس آسفالت آغاز کرد.

قطره ي چرب آب يه پوتين غزل خورد و پخش شد. چند جرقه، موهاي بور سطح کک و مکي پوست دست مرد اول را سوزاند. غزل ماشين تراش را روشن کرد. پره ي خاردار ماشين شروع کرد به چرخيدن. مرد اول گفت:
- عجب انگليسي خوبي صحبت مي کني. کجائي هستي؟
دهان مرد را لبخندي چرکين قاب کرده بود. مردمک چشمهاي زماني آبيش بي رمق بود، سوسک مرده اي بي خبر از هجوم هزاران کرم چين و چروک. غزل به باز و بسته شدن دو پرّه کف متراکم در گوشه هاي دهانش نگاه کرد، گوشه ي کارگاه را نشان داد و گفت:
- اينجا منتظر شيد. الآن اوستا پيداش ميشه.
مرد اول متوجه غزل شد که با ماشين تراش مشغول بود. پشت سر غزل لاستيکهاي کهنه تا سقف چيده بود. بطرفش رفت و در فاصله اي نزديک در مقابلش چمپاتمه زد. چربيهاي اضافي از بين دکمه هاي پيراهنش بيرون زد و تکه هاي صورتي را که مثل پوست خروس تازه پر کنده بود به نمايش گذاشت. مرد اول گفت:
- چراغ باطري ماشينم هي روشن و خاموش ميشه. ميتوني يه نگاهي بيش بندازي؟
دنداده هاي خاکستري و تيز ماشين تراش تکه هاي جوشکاري شده ي روي لوله اگزوز را تراشيد. جرقه هاي زرد و نارنجي شيرجه رفت روي انعکاس خيس و چرب هيکل مرد اول که وارد کارگاه مي شد. قطره اي آب از روي روغن کف کارگاه لغزيد و نوار نازکي از رنگين کمان باقي گذاشت.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30046< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي